خوب اینم از این آهنگ کلاسک و معروف قدیمی که لیکشو براتون گذاشتم
wedding of love
http://www.uplooder.net/cgi-bin/dl.cgi?key=1e3e4610092ad3856c24bfcc197582dd
اینم از لینک دانلودش
خوش باشین
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
کدوم..... | 1 | 230 | arghavan |
سلوم بلک... | 2 | 172 | arghavan |
خوب اینم از این آهنگ کلاسک و معروف قدیمی که لیکشو براتون گذاشتم
wedding of love
http://www.uplooder.net/cgi-bin/dl.cgi?key=1e3e4610092ad3856c24bfcc197582dd
اینم از لینک دانلودش
خوش باشین
نیستی و اتفاق های تلخ ساده می افتند
نیستی و ترس های کوچک بزرگ می شوند
و مهم نیست چند شنبه است !
و مهم نیست ساعت چند است !
چه احمقانه زنده ام، چه وحشیانه نیستی ...
*
*
..و آبی...
.
.. آهــای بــــــاران .....
.... هــر وقـتـــ قــــرار استـــ بیــایــی ..... خَبَـــــرَم کــــــــن...
...... یــه عــــالمــــه خـــــاطــــــره دارم... کــه زحمتــــــِ ....
... شستنــــــــش را بــایــــد تـــــو بِکــــــــشـی...
....
.....!!
*
*
مــن دنبالِ همراهِ آخــرم می گردم...
اونوقت اینا هی
همراهِ اول رو تبلیغ می کنن ...!
تو بیا همراه اول و آخرم باش
*
*
این حماقت محضو دوست دارم.همین که چند قدم کنارتوراه رفتن رو همقدم بودن فرض کنم........
*
*
تو متفاوت بودی و متنفر از تکرار....!
تقصیر از من بود...
که مدام دوستت داشتم!
*
*
خاک بر سر ِ فیزیک که هنوز نفهمیده نسبیّت ِ زمان به سرعت بستگی ندارد ... ،
به فاصله بستگی دارد ...
*
*
مــــــــی دانــــــــــــم........
تــــا پـــلک بـــه هـــم بـــزنـــم مـی آيـی
بـــا انــــار و آیــنــــه در دســتـهـــایــــت!!!
بــــه قــــــول فـــــــــروغ
"مــــن خـــــواب دیــــــده ام"
*
*
آدمک ابرا سیاهن
آدما چه بی پناهن
همشون مثل مسافر
توی نیمه های راهن
لب ها بسته چشما گریون
همه جا رنگ زمستون
تا دلت بخواد پرنده ، همه زخمی همه بی جون
*
*
ـــآنقدر در تـــــــــــو غــرق شـــده ام..
که از تلاقـــى نگاهـــم بادیگرى احســـاس خیانــت میـــکنم!!
عشـــــــــــق یعنى همین...
*
*
به من واقعا که حق داری بخندی و با اون نگاهت منو به رگباری ببندبی ک بدتر از صد تا گلوله سرب داغه من فکر. میکردم. باتو طلوع صبحه اخه
*
*
نه پیامی ، نه نشونی
رو زمینی یا آسمونی؟
کاش میگفتی،کاش میدونستم تو کجایی!
اون از بقیه! این از تو!
امروزم مثل دیروز!روز از نو!
*
*
این متنو خیلی دوست دارم.دنیایی از مفهومه.بادقت بخونیدش:
نه اسمش عشق است،نه علاقه ونه حتی عادت....
حماقت محض است دلتنگ کسی باشی که دلش با تو نیست....
*
*
پاهایم برهنه است!!کفشهایم را کسی برداشت که قراربودسالهابامن"بماند"
*
*
تمومید اینم از اینانظر یادتان نرود
اینم از اولین تلفن همراهی که وارد ایران شد
خدایی باحاله ها
خب امروز براتون یه سری عکس از خواننده ی مورد علاقم اوردم که مطمعنم بیشترتون بشناسینش
محسن یگانه
جمی ایگل ۲۰ ساله که در ابتدا پسر متولد شده و لوئیز ۲۵ ساله که دختر متولد شده بود، اکنون سرنوشت خود را عوض کرده اند. این زوج که هر دو تغییر جنسیت داده اند در شهر کوچک بریجند در جنوب ولز زندگی می کنند.
از آنجا که آنها در شهر کوچکی زندگی می کنند اغلب اظهارات ناخوشایند افراد را به صورت آنلاین و شخصی در مورد خودشان دریافت می کنند.
جمی می گوید او نمی تواند اغلب تنها از خانه بیرون برود چرا که فریادهای نفرت مردم در خیابان یا سوار بر ماشین نثار او می شود. او احساس می کند با هر بیرون رفتن از خانه کمی به تغییر تاریخ کمک می کند.
جمی و لوئیز که هر دو دانشجو هستند می گویند نمی توانند گذشته پیش از تغییر جنسیت خود را یادآوری کنند چرا که علاوه بر اینکه همیشه می خواستند جنسیت دیگری داشته باشند، پس از بلوغ زندگی برای هر دو آنها تبدیل به یک کابوس وحشتناک شده بود.
این زوج که یک سال از مدت آشنایی شان می گذرد و نامزد شده اند، قصد دارند تا زمانی که کاملا فرآیندهای جراحی شان تکمیل نشده با یکدیگر ازدواج نکنند.
جمی همچنین گفت از سن ۳ سالگی همیشه در مهدکودک لباس دخترها را می پوشید و اولین بار در سن ۱۶ سالگی درمورد وضعیت خود با خواهرش حرف زد، برخورد خواهرش خوب بود ولی کنارآمدن بقیه اعضاء خانواده با این موضوع زمان زیادی برد.
او به مدت چهار سال تحت عمل های تغییر جنسیت است ولی فرآیندهای آن به آهستگی پیش می رود. این زوج عاشق در یک برنامه تلویزیونی حضور پیدا کردند تا به آگاهی مردم نسبت به مقوله ی تغییر جنسیت افراد کمک کنند.
ببینین اینا الان برعکسن!ینی شوهره قبلا زن بوده!زنه قبلا مرد بودهواس این گفتم که شاید نفهمیده باشین عین خودمچاکرم نظر یادتون نره
سلام به همگی
اینم از لینک دانلود جدیدترین ترک "محسن یگانه"به نام خیابونا
لینک دانلود و متن آهنگ در ادامه ی مطلب
ای قطار ! راهت را بگیر و برو
نه کوه توان ریزش دارد و نه ریزعلی پیراهن اضافف
روزگار, روزگار دیگریست...
بعضی ها گریه نمی کنند
اما از چشم هایشان معلوم است
اشکی به بزرگی یک سکوت
گوشه چشم شان به کمین نشسته...
بیوگرافی فیلیز احمد بازیگر نقش "نگار کالفا" در سریال حریم سلطان
نام اصلی نگار کالفا Filiz Ahmet است ، او متولد سال ۱۹۸۱ در شهر اسکوپیه کشور یوگسلاوی سابق ( مقدونیه امروزی ) است.
او در کشور ترکیه بازیگر سینما و تئاتر است.
فیلیز احمد در سال ۲۰۰۳ از فرهنگستان هنرهای زیبا در اسکوپیه، فارغ التحصیل رشته تئاتر شد
Filiz Ahmet در سریال حریم سلطان نقش نگار کالفا را بازی می کند.
برای دیدن عکسهای فیلیز احمد به ادامه ی مطلب برین
اینم از عکسای ستاره ی هالیوود هنرمند 21 ساله "سلنا گومز"
به همراه مادرش!!!!!
برای دیدن عکس های بیشتر به ادامه ی مطلب برین
غت نامه را بخوانید؟اینقدر این لغت نامه زیباست و خنده دار که وقتی بخوانید
همون روز برای خانواده ،دوست و فامیل خود خواهید گفت.
برای دیدن متن به ادامه ی مطلب برین
له له لهممممممممممممم
حتما داستان رو تا آخر بخون و نظر هم یادت نره!!!...پیشاپیش ممنون!
اوايل حالش خوب بود ؛ نميدونم چرا يهو زد به سرش. حالش اصلا طبيعي نبود .همش بهم نگاه ميكرد و ميخنديد. به خودم گفتم : عجب غلطي كردم قبول كردم ها.... اما ديگه براي اين حرفا دير شده بود. بايد تا برگشتن اونا از عروسي پيشش ميموندم.
خوب يه جورائي اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن يهو ميزد به سرش و ديوونه ميشد ممكن بود همه چيزو به هم بريزه وكلي آبرو ريزي ميشد.
اونشب براي اينكه آرومش كنم سعي كردم بيشتر بش نزديك بشم وباش صحبت كنم. بعضي وقتا خوب بود ولي گاهي دوباره به هم ميريخت. يه بار بي مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داري؟ قبل از اينكه چيزي بگم گفت : وقتي از اونا ميخورم حالم خيلي خوب ميشه . انگار دارم رو ابرا راه ميرم....روي ابرا كسي بهم نميگه ديوونه...! بعد با بغض پرسيد تو هم فكر ميكني من ديوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من ديوونه تره . بعد بلند خنديد وگفت : آخه به من ميگفت دوستت دارم . اما با يكي ديگه عروسي كرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسيشه....
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .مع
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، مردم تایلند معتقدند آب مظهر پاکی و روشنایی است و بدبختی و نکبت را از زندگی دور می کند. بر همین اساس، جشن های مختلفی در این کشور بر پایه آب برگزار می شود و در آغاز سال نو، مردم این کشور یکدیگر را خیس می کنند تا سالی پر برکت داشته باشند.
یکی از اتفاقات جالب در این کشور که نشان از توجه تایلندی ها به آب است، در مراسم ازدواج مردم این کشور اتفاق می افتد. عروس های تایلندی در ابتدای زندگی خود وارد آب می شوند تا وفاداري اش را به همسر خود نشان می دهد.
مردم این کشور معتقدند با این کار، روح و جسم عروس شسشتو می شود و حتما این کار باید در رودخانه های دارای آب زلال انجام شود و استفاده از آب های راکد یا حوض دست ساز درست نیست.
اگرچه این اتفاق باعث از بین رفتن جلوه لباس عروس های تایلندی می شود اما اهمیت این اتفاق و تاکید مردم این کشور بر اجرای این رسم، باعث شده تا اکثر خانواده ها تن به چنین اقدامی بدهند و عروس با لباس خیس عازم خانه بخت شود.
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند
چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان
فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی
انتهاست!
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ
چقدر فقیر هستیم !
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…
« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
« عزیزم ، شام چی داریم؟ »
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:
« عزیزم شام چی داریم؟ »
و همسرش گفت:
« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!
مﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ
ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ
ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ
ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ
ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ
ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ
ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ
ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ
ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...
------------------------------------------
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید...
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری
دختر و پیرمرد
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
لهتونممممممممممممم
تعداد صفحات : 2